قصهٔ ماهی و جهانگرد (ادامه)
پس سبب پرسید بهر اطلاع
زو بُد اصرار و ز ماهی امتناع
چون چنین سیّاح دید انکار را
خواست تا فیصل دهد آن کار را (۴۳۴۰)
گفت با ماهی: رهایت میکنم
خاطرِ خود را فدایت میکنم (خاطر: عشق، محبت و شوق)
همدمی با دوست گرچه خوشتر است
دوست را آسوده دیدن بهتر است
دوستی خواهیم و در پنهان به بند
یار شیرین کردهایم ما دلنژند (دلنژند: غمگین)
این چه مهر است گر کند یارم ملول؟
این تولّا چیست چون نآمد قبول؟ (تولّا: محبت و دوستی)
دوستی کی شد ز دربندی پدید؟
عشق کی آمد ز اندوه شدید؟ (۴۳۴۵)
دیده میخواهد نظر بر خوب را
هر دلی خواهد رخ محبوب را
عقل میجوید سرای خسروی
پای میپوید مسیر مُستوی (خسروی: شاهانه، عالی؛ مُستوی: صاف و هموار)
هر کسی گردد بهسوی اصل خویش
زان نخواهد روزگار فصل خویش
گر جدایی آمد از آن راهِ اصل
بگسلد ز آسودگیها بندِ وصل
ماهی اندر آب مانَد در بقا
در فنا حبس و بقا اندر لقا (۴۳۵۰) (لِقاء: دیدار)
گرچه من یارم لِقایم تازه نیست
کهنه با نوجامه یک اندازه نیست
کودک است این دیده جامه درکُنَد
در بلاغت جامهٔ دیگر کُنَد (بلاغت: بلوغ و بزرگی)
کودکی چون رفت و شد وقت بلوغ
دیده بالغ گردد و جان پرفروغ
نو شود اندیشههای ماندهپس
میلِ نو در عقل میبالد سپس
یار نو، دیدار نو، افکار نو
راه نو، مقصود نو، اِنگار نو (۴۳۵۵)
روزگاری کوچکی ماهی بُدی
نی بدانستی کجا راهی بُدی
رنگ و نقش این جهان جذّاب بود
خانه گرچه جامِ تنگِ آب بود
عالمات شد این هوای کوی من
چشم تو مشتاق ناز روی من
کهنه شد چون دورهٔ یکتانگار
عقل پرسان شد ز اصلِ روزگار
”آبجو بودم چه میناگر شدم؟
بحرپو بودم به جام اندر شدم (۴۳۶۰) (میناگر: نقش و نگارکننده با شیشه، اینجا منظور کسی که با جام شیشهای سروکار دارد)
نی مرا جام است جا محبوسِ آب
مر مرا جای است اقیانوسِ آب“
گر تو را این است آهنگ ای عزیز
در اطاعت حاضرم من بیستیز (آهنگ: قصد)
این جهان اما بِدان سوداگر است
این سَتوره پیر خود خُنیاگر است (سوداگر: معاملهگر، اهل بده بستان؛ سَتوره: زن عفیف و پاکدامن، خُنیاگر: مُطرب)
مینماید جلوههای نیک و پاک
مینوازد نغمههای وهمناک
گر دهد چیزی ستاند صددو چیز
ظاهرش بخشنده باطن عشوهخیز (۴۳۶۵) (عشوهخیز: فریبکار)
در رهایی سوی دریاهای باز
بس خطرها هست و بس بیگانه راز (بیگانه: نادر و نامأنوس)
میشود آشفته در تو خوابها
جمله در ترسی و هائل آبها (هائل: هولناک)
امن و آسایش رود از جانِ تو
مضطرب گردد دل ترسانِ تو
میرهی زین جام و دریایی شوی
ترسم اما مات و سودایی شوی (مات: گیج و سرگشته؛ سودایی: خیالاتی)
گفت ماهی: نی مرا بحر آرزوست
امر دیگر زان مرادِ گفتگوست (۴۳۷۰)
من نه بهر خویش در ضُجرت شدم
دیدم احوال تو در فکرت شدم (ضُجرت: اندوه و ملال)
شهرها ما دیدهایم از هر کران
گشتهایم هر گوشهای از این جهان
یار من بودی و من همراه تو
من ارادتکیش و نیکوخواه تو
عالمی دیدیم و بگشودیم چشم
ز آدمیّان هر کران دیدیم غَشم (غَشم: ستم، ناپاکی)
هر کجایی بود از صُنعی نشان
مانده بَد ردّی بهجا از مردمان (۴۳۷۵)
قصرها و کاخها کرده بنا
کرده دیوانها و مجلسها بهپا
دادگر اما نه بسیارند کس
هرکسی سودآور خویش است و بس (سودآور: سوداگر، منفعتاورنده)
نقطهای گر مانده بکر از آدمی
مینماید خود ز حکمت عالمی
بیبشر جاناوران میزیستند
مردمان بی ذیحیاتان نیستند
ما که جانداریم و انسان نیستیم
در نبودِ آدمی میزیستیم (۴۳۸۰)
لیک بیما کی تواند بود ناس؟
زندگانیم و حیات ما اساس (ناس: مردم)
این ظَلوم و جاهل این نسلِ بشر
جز ز خویشِ خویش نابیند اَشَرّ (اَشَرّ: شرورتر)
نسل حیوان ز آدمیّان در عناست
هم نبات و هم جَماد اندر فناست (عنا: رنج و سختی)
هم ز خود این آدمی در رنج شد
گنجِ عالم بود و مارِ گنج شد
هر کسی در خویش کُشت آن اَژدَها
یافت گنجِ باطنِ خود با دَها (۴۳۸۵) (با دَها: با هوشمندی و زیرکی)
لیک مارِ نیککُش افزون شدی
آدمی بهر امَل مغبون شدی (اَمَل: آرزو و شهوت)
زین همه دیدار و زین گشت و گذار
من ملولم چون ندیدم گُلعِذار (گُلعِذار: نیکروی و زیباچهره)
صورت و معنا کنون شد باژگون
جمله ظاهر نزد معنا ژاژگون (ژاژگون: یاوهمانند)
هرکه باشد پاکسیرت نیکروست
هرکه بدْرَخشد بهسیما پاکخوست
ما ز صورت پی به سیرت میبریم
زر ز بازار بصیرت میبریم (۴۳۹۰)
خیلی خوبه, خسته نباشید