پیگیری خمسالدین عطا بر خواستهٔ خویش و تحریض نفسِ مُحیل بر کژروی
پیگیری خمسالدین عطا بر خواستهٔ خویش و تحریض نفسِ مُحیل بر کژروی
سوی قصه بازگردم، آن عطا
بر تلاقی بود مشتاق و رسا (تلاقی: ملاقات؛ رسا: واصل شونده)
شمسه را در دید ساده داشت او
شیخ فاضل را حریف انگاشت او
میندانستی که دختر را قَدَر
بُد فزون از رای و فرمان پدر (۲۸۶۰) (قَدَر: اختیار و فرمان)
گرچه پندش داد زان پیر ندیم
او حدوثش خواند فی امر قدیم
آنچه حادث گشت آمد از عدم
هستی آن نامد اول در قِدَم (قِدَم: پیشینگی)
فلسفی بود و قدیمش اصل بود
اصل هم خود با قِدَم در وصل بود (این بیت اشاره دارد به بحث میان متکلمین و فلاسفه در خصوص حادث و قدیم. متکلمین فقط خدا را قدیم میپنداشتند، ولی فلاسفه اسلامی علاوه بر عالم ماوراء طبیعت و مجردات، اصول و قوانین حاکم بر طبیعت را نیز قدیم میدانند و فروع و جزئیات را حادث. خمس الدین با تفکر فلسفی از دستهٔ دوم بوده است.)
اصل در نفس است و مشقِ روزگار
نو شود با صحبت آموزگار (مشق: نوشتن حروف، به مجاز اینجا یعنی سرنوشت)
دُخت دانا را که داند عزم او؟
حرف عشق آید بخوابد جزم او (۲۸۶۵) (جزم: یقین)
یک دمی سرخوش دگر دم شورحال
در سُرور است و گهِ دیگر به نال (شورحال: شوریدهحال؛ نال: زاری و فغان)
گر تو را هم گفت کس از حال کس
در تفحص کوش و بپذیرش سپس
هیچ حالی از ازل بدحال نیست
حال را از قال استقلال نیست
تا چه گویی و چه گویندت جواب
حول ظنّ خویش یکسر برمتاب! (برتابیدن: جولان دادن و پیچیدن)
زین سخنها گفت خمس ما به پیر
اصل آن برحق بُد اما کژ مسیر (۲۸۷۰)
گر بخواهم این غرض عریان کنم
قصهای گویم سخن با آن کنم (غرض: مقصود)
بود روباهی مُحیلی طعمهخواه
اشتری تحریض بنمودش به راه (تحریض: برانگیختن)
تا مگر اشتر به مکری جان دهد
خوانِ جودی بهر همراهان نهد (خوانِ جود: سفرهٔ بخشش؛ خوان نهادن: سفره انداختن)
گفت: بس دشمن بود اینجا نهان
از بدِ دشمن کجا یابی امان؟
تیزچنگی گر برِ دَخمات زند
کی توان بگریزی ار زخمات زند؟ (۲۸۷۵) (دَخم: دخمه، جای تنگ و تاریک، اینجا به معنی آشیانهٔ شتر)
بهتر آن باشد که چابکخو شوی
چُست و بیباک و مهارتجو شوی
زار و خَوّارند زانوهای تو
کم توان هستند بس هنگام دو (خَوّار: سست و ضعیف)
گر بیاموزی ز من چُستی و خیز
میشوی چالاک، هم دشمنگریز
گفت اشتر: آنکه پایم آفرید
تاب دادَش بهر رفتارِ مدید (رفتار: سیر و حرکت، روندگی)
گربهسان را طاقت راه دراز
نیست چونَش نیست این پای فراز (۲۸۸۰) (گربهسان: گربهشان، مُحیل، اشاره به روباه؛ فراز: دراز و باز)
هر یکی را بهر کاری داشتند
پای من بهر سفر انگاشتند (انگاشتن: تقدیر کردن)
چند ده فرسنگ بی قوت و غذا
ره سپارم در سفر بهر قضا (قضا: سرنوشت)
هیچ درنده دَدی را نیست این
قوّتِ بیقوت رفتن بر زمین
تابِ این زحمت نه هر پایی کند
صعبِ ره گر دید پروایی کند
گفت روبه: من نگویم پای خود
قدرتش نادیده گیری جای خود (۲۸۸۵)
گویمت در تو توان این نیز هست
تا به وقت حمله بگریزی به جَست (جَست: جهش و جَستن)
هرچه را عادت دهی آنسان شود
سختی این کار هم آسان شود
پارونده لیک بیخیز و جهش
ننگ باشد بر تو اشتر چون نَهِش (نَهِش: لاغری و ضعیفی شتر)
سنگچینی میکنم بهر تو راست
سنگ با سنگ دگر ذَرعی جداست (ذَرع: حدود یک متر، قدری بیشتر)
خیز و بپّر از میان چند سنگ
بِستُری از خویش تا زَنگارِ ننگ (۲۸۹۰) (سِتُردن: زدودن و محو کردن)
میشوم اینک تو را چون اوستاد
تا بگیری خیز و پرّانیم یاد
پس به آنی زان میان روبه بشد
اشتر آن دید و به قصد جَه بشد (شدن: گذشتن و رفتن؛ جَه: جهیدن)
در سلامت چون از این تعلیم رَست
شد جسور و دل بدین تکریم بست:
کای بلادیده چه نیکو میروی
همچو یوزان چُست و چابک میدوی (یوز: یوزپلنگ)
فعلِ حالاَت بُد عدم، نک هست شد
اشتری در کار ما تردست شد (۲۸۹۵) (تردست: ماهر)
صحبت روبه درست انگاشتی
پای در راه غلط برداشتی
هرچه از دشمن بپرهیزانَد او
بود صادق، راه را بد خوانَد او
گفت روبه: وقت افتادن تو راست
گر بیاموزیش این، ذکرت سزاست (ذکر: یادکرد، بزرگی و شرف)
باید از سنگی فرود آیی به زیر
تا مگردی در خطر ناگه اسیر
پس شتر را برد سوی پرتگاه
در بلا گاهی نباشد هیچ راه (۲۹۰۰)
هیچ راهی جز ز سر پایین شدن
از بلندی گه سوی زیرین شدن (سر: بالا)
ناگزیریّ و شُدَت چاره سقوط
خوش بر آن جانی گُزیرش شد هُبوط
جَست روبه سوی زیر از ارتفاع
اشتر این را دید و نادیدش خِداع (خِداع: حیله)
چون فروافتاد پاهایش شکست
روبه آمد گفت: ای صورتپرست!
در پی آموختن از پند نیک
بر کژی رفتی ندیدی مکر، لیک (۲۹۰۵)
قال ما بشنیدی، اما در طمع
خوی روباهی ندیدی در سَبَع (سَبَع: حیوان درنده)
هیچ گفتی روبه مکار پست
از چه رو با من به غمخواری نشست؟
ما که درنده به خوی و خصلتیم
بر گریز از خویش چاره کی دهیم؟
درد تو همباز داند در سرشت
بازی وارونه آرد سرنوشت
زهر را دارو خطابَت میکند
سر بپیچانی عِتابَت میکند (۲۹۱۰)
روبهی در ماست پرمکر و مُحیل
حرفهایش دلنشیناند و شَکیل (شَکیل: زیبا و خوشصورت)
چاره او از بهر هر رنجی کند
چارهٔ رنج تو با خَنجی کند (خَنج: باطل و بیهوده)
رنج اما نابَرَد، جان میبرد
جانِ تو بر کنج زندان میبرد
کنج زندانی که مکر دیو دون
بُرده جانَت تا کند قَدرَت زبون
خمس هم خود پیرو آن خَنج بود
گرچه در ظاهر عقیبِ گنج بود (۲۹۱۵) (عَقیب: دنبال)
خیلی دلنشین بود این قسمت، استاد. قصه روباه و اشتر، من را یاد این ابیات از حکایت "نمازگزار و سگ" الهینامه عطار انداخت: چه میخواهی از این دجال رایان چه میجویی از این مهدی نمایان ترا چون دشمنی از دوستان است خسک در راه تو از بوستان است بسی دجالِ مهدیروی هستند که چون دجال از پندار مستند پیِ دجالِ جادو چند گیری نه وقت آمد که آخر پند گیری؟ از این قسمت، این بیت ها رو هم خیلی دوست داشتم هیچ حالی از ازل بدحال نیست حال را از قال استقلال نیست ***** چاره او از بهر هر رنجی کند چارهٔ رنج تو با خَنجی کند رنج اما نابَرَد، جان میبرد رنج تو بر کنج زندان میبرد
چه ابیات نغز و زیبایی, حیف که قدرت ادبیات من نمیتواند شیرینی این اشعار را درک کند وگرنه ماهم مثله دوستان نالان میشدیم. شنیده ام که گوینده این ابیات در علوم هم دستی بر آتش دارد, کاش میتوانستیم ما که نه اون را دیده ایم و نه در کلاس هایش شرکت کرده ایم, در این تارنگار عزیز از علوم ایشان بهرمند شویم. با تشکر
استاد عزیز بسیار زیبا و دلنشین بود. خیلی داستان جالب و به نظر من البته غم انگیزی بود. ولی خیلی سخت است این روز ها تشخیص درست از غلط و شناختن راه اصلی. در محضر شما امید آن دارم آن را بیاموزم.
سرور گرامی کاش مجموعه حکایتهایتان را بر حسب قصه در لینکهایی دسته بندی کنید تا خواندن دنباله وارش آسان شود... خدا قوت
بیشتر ناراحتم که چرا فرصت نمی کنم تمام و کمال بخوانمش....شاید اگر به صورت یه کتاب مدون به طبع می رسید همه گیر هم می شد...
از فیس بوک دوستی جوان به اینجا رسیده ام ! و بسیار بسیار خرسندم که هستند افرادی چون شما علاقمند و به واقع دارای طبعی عالی برای حفظ فرهنگ و ادبیات ایران همانطور که می دانید در این عصر جوانان بیشتر از کتاب به شبکه های اجتماعی بها می دهند .من گشتم ولی صفحه ی اجتماعی به این نام نیافتم .به نظرم از این طریق امکان آشنایی و مطالعه این اشعار علی الخصوص برای جوانان راحت تر می شود . عضو انجمن ادبی بانوان تبریز