حکایت شیخِ خطیب و جمع مستان (۱)
حکایت شیخِ خطیب و جمع مستان
بود شیخی نوحه میخواند و نماز
نوحههایش بود پرسوز و گداز
مردمان درپای منبرْش سینهزن
شیخ خود اما غرق در دریای ظنّ (۳۸۵۰)
روضههایش بُد مکرر نزد خویش
از مکرر گشته بیتاب و پریش (پَریش: آشفته)
هرچه در تکرار آمد شد سخیف
رفت از آن قصد و معنای لطیف (لطیف: نغز)
در عجب میشد ز سوز مردمان
از چه میگریند؟ چه باشد این غمان؟ (غَمان: غمها، اندهان)
هر کسی بیند یکی در خود لَهیف
زین سبب گرید بر آن حال ضعیف (لَهیف: درمانده و ستمدیده)
گر نباشد در درونات مُضطری
نشنوی گر نوحه افزون، خوشتری (۳۸۵۵) (مُضطر: پریشان و درمانده)
عکس خود بینی دلت رحم آورد
اخگر است حق، آینه فَحم آورد (فَحم: ذغال، اخگر خاموش، در اینجا اخگر به ظاهر روشن، اخگرِ مجازی)
کِی بگریند مردمان بر ضیع حق
گر نبینند خویش افزون مستحق؟ (ضیع: ضایع و تباه شدن)
خود چو گُل بینند و هم در خویش خار
هم عزیزند نزد خود هم خُرد و خوار
گُل اگر بینند از خویشِ نکوست
خار اما جمله از غیرِ عدوست (عَدو: دشمن)
عزّت و اِعزاز از خویش آمدی
خواری و اِعراض تحریش آمدی (۳۸۶۰) (اِعزاز: حُرمت و احترام؛ اِعراض: ضدیّت و کراهت؛ تَحریش: فتنهانگیزی دشمنافکنی دیگران)
دل بسوزانیم بر خویشِ نجیب
جمله مغبونیم زین حالِ فریب (مغبون: فریبخورده)
با خود او بسیار میگفت این مَقال
زین دوییها بُد ظنین و بدخیال (مَقال: سخن)
تا که یک شب در رهِ شبخانهای
دید چندی مست در ویرانهای (شبخانه: خانهای که شبها درویشان در آن سر میکنند، عبادتگاه)
جمله لایعقل بُدند و رفتههوش
بیدل و مخمور و محو و کهنهپوش (محو: مدهوش)
یک از آن میخواند و دیگر زار زار
میبگرییدند با حالِ نزار (۳۸۶۵) (نِزار: دردمند و رنجور)
آن که میخواند او ز خود بیخود بُدی
آن دگر زین بیخودی در خود شدی
در عجب شد شیخ زین درد و فغان
سائل آمد این چه حال است ای فُلان؟! (سائل: پرسنده)
این نه جای نوحه و زاری بُوَد
نی به مستی وقتِ بیزاری بُوَد (بیزاری: تبرّی جستن از گناه و عیب)
در شگفتم این تضرّع بهر چیست
لابهها هست و سبب بر لابه نیست (تضرّع: زاری کردن؛ لابه: نُدبه و زاری)
عمر کردم طی بگریانم نفوس
گریهها در من بیافزودهست فسوس (۳۸۷۰) (نُفوس: مردم؛ فُسوس: دریغ و حسرت)
امّتی اِعزاز کردندی مرا
من ز شیخی مانده در چون و چرا (اِعزاز کردن: عزیز داشتن)
قائدم دانند مردم در نماز
رفته لیکم حکمتِ راز و نیاز (قائد: پیشوا و پیشنماز؛ لیکم: لیک مرا)
باور شیخی گر از معبود خاست
چند مستی چون بدانند چیست راست؟
گرمِ لَغو هستید و نادانید و خام
غرقِ جهل هستید و شور بیدوام (لّغو: سخن بیهوده)
هوش رفتهست از شما و غافلید
عقل زائل گشته یکسر سافلید (۳۸۷۵) (سافِل: فرومایه)
نی که هر کس شد دو چشماش اشکبار
شد به دل صاف و چو صوفی پاکسار (پاکسار: مبرّا از بدی و گناه)
در همه عمرم ندیدم خالصی
کو کند یاری مرا با مُخلصی
مَحرمان را دور دیدم از وِفاق
ناآشنایان در پی زَرق و نِفاق (مَحرم: خویشاوند؛ زَرق: ریا و دورویی)
هرکه گفت از عشق عاطل مانده او
هرکه از دل گفت در گِل مانده او (۳۸۷۵) (عاطل: معطّل و علّاف)
این جهان نقش است و افسون و جِدال
مانده در ما آرزوهای مُحال (۳۸۸۰)
خاطر ما گشته خالی زآنچه رفت
بر سَلَف، از پوچی و لغو و کَشَفت (سَلَف: پیشینیان؛ لَغو: خطا و بطالت؛ کَشَفت: پریشانی و پژمردگی)
جمله سرگردان در این بحریم و باد
میبرد سویی که از ما بُرده یاد
این همه حیرانی از آن بُردگیست
غفلت از دید، این رهِ افسردگیست
ورنه هر سویی از این دریای بخت
میشود پیدا دمی در سهل و سخت
گر تو را عبرت بُد از آثار روز
شب نه میخُفتی ز آهِ سینهسوز (۳۸۸۵)
زین سبب شبزندهدارند عارفان
رعشه دارد عرش ز الغوث! ز الامان! (رَعشه: لرزه و ارتعاش؛ الغوث: پناه میبرم؛ الامان: زینهار! پناه!)
لیک ما را بهره زین عرفان چه هست؟
چون ز مهر آشنا شستیم دست
دل تهی گشته ز مهر یار پاک
پایهامان بسته در زنجیر خاک
این دلِ اَسوَد که از خویشاش بُرید
شد خَبَث بیمایه چون ریمِ حدید (اَسوَد: سیاه؛ خَبَث: پلیدی؛ ریمِ حدید: چرک و اضافات آهن که در هنگام گداختن در کوره میماند یا در پتک زدن از آن میریزد، خُرده آهن دورریختنی)
آنکه اصلش رفت مانَد در خَبَث
هر که رفت از او اثر، عمرش عَبَث (۳۸۹۰) (عَبَث: بیهوده)
در عبث مانید ای مستانِ محو!
غافلید از حال خویش و حالِ صحو (محو: مدهوش؛ صحو: هوشیاری)
من به هشیاری ندیدم چونِ کار
چون ببینند چیست مستانِ خُمار
شیخ گفت زین سان بسی با جمعِ مست
جمع شد خاموش و مستیشان نشست (نشستن: زائل شدن)
تا ز شبخانه یکی پشمینهپوش
بانگ زد از دل برآوردی خروش
گفت: ای زاهد چه میدانی ز نَبط؟
باورت پُرظنّ و علمات هست خَبط (۳۸۹۵) (نَبط: نشر دانش و معرفت؛ خَبط: غلط و اشتباه)
چشم دنیاییت آن دینی نمود
کز درونات دینِ روحانی ربود
نان خوری از دین نه از بهر مراد
نانِ دنیا داده آن دینات بهباد
عاشقی کو بهر عشقاش اجر خواست
در درونش عشق ابلیسی بخاست
بر زبانش کذب و باطل جاری است
در ضمیرْ او دور از هشیاری است
این دگر مستِ رَحیقاند و شراب
بس چو تو مستِ سلوکِ ناصواب (۳۹۰۰) (رَحیق: شراب خالص بیغش)
ظاهر است این مستی و در چشمْ فاش
باطن است مستی ز غشّ و انتقاش (غَشّ: تزویر و خُدعه؛ انتقاش: نقش پذیرفتن، در اینجا نقش بازی کردن)
عالی بود وبلاگتون خیلی خوب هست
عمیق و زیبا بود فقط اون قسمت درست متوجه نشدم ، لیک ما را بهر زین عرفان چه هست چون زمهر اشنا شستیم دست اشنا منظورش کیه؟ یار پاک کیه؟ منظورش خدا است؟ ایا عارف یا زاهد همیشه تنها و منزوی میمونه؟چرا؟ تعادل کجاس بازم سپاسگذارم[گل]
قشنگ بود :) تا تهش خوندم نگین نمی خونی ها فقط گل میذاری [نیشخند] تازه توی پست قبلی می خواستم بگم چه شعر قشنگیه از مطلعش مشخصه، زودتر بقیه شو بذارین[لبخند]
اینو یادم رفت بگم، یه تفاوت عقیدتی با عقاید خودم توش پیدا کردم به موقعش مطرح می کنم ایشالا[گل]
با تشکر فراوان از وقتی که میگذارید ... استاد چند وقتی است اشعارتان را روی بلاگتان قرار نمیدهید ... دلتنگ اشعارتان شده ایم [لبخند]
البته استاد جسارتا. منظورم غزلهایتان بود که خیلی وقت است انتظارشان را میکشیم