فراخواندن چَمروش و اندرز وی....
فراخواندن چمروش و اندرز وی به گفتگو با شاهزادهٔ مرو که عشق را جز با مدارا فرجامی نیکو نیست
کرد پس مِهراز نزد یار فاش
شور عشق و شوق قلب و سِرّ غاش (غاش: عاشق)
نک دو چاره کرد باید بر امور
بهر مِهداد و دگر این شوق و شور
هرچه کرد مِهراز با گُلرامْ شُور
عاجز آمد از گریز از حکم دُور (۴۰۱۵) (شُور: مشورت)
جور باشد حکم یا لطف، آجل است
نک نظر بر حلّ مشکل عاجل است (آجل: مربوط به آینده، پیشآینده؛ عاجل: فوری)
آن دو چون گشتند مُضطر زین مضیق
روی کردند سوی مرآتِ عتیق (مُضطر: درمانده؛ مَضیق: تنگنا؛ مرآت: آینه؛ عتیق: کهن)
آینه بر نور بگشودند روی
چمروش آمد سوی یار چارهجوی
گفت مِهراز: ای همایون کن علاج
حال ما و حال آن دارندهتاج
من در اینجا بهر یاری آمدم
نی به عشق شهریاری آمدم (۴۰۲۰)
لیک بر من گشت عارض عشقِ یار
هوش از من شد چو هوشِ شهریار (شد: رفت، زائل شد)
هوشِ رفته هوش چون آرد بهجا؟
چارهای کن بر رجوع بهر رَجا (رَجا: امید)
گفت چمروش: مر تو را در این سفر
منزلی باشد سرآخر پرخطر
در پی دیوِ گریزانپا شدی
جنگ کردی چیره بر اَعداء شدی (اَعداء: جمع عدو بهمعنی دشمنان)
منزل اول اگر بنمود سخت
سختتر بنمود دیگر، چرخ بخت (۴۰۲۵)
تا در این منزل تو کردی نک مقام
صید گشتی سربهسر شد عشقْ دام
نیست زین راحت رهایی ای عزیز!
درنیابی زین گذر راهِ گریز
تا مگر گردی تو غرق اندر حضور
در حضور عشق بین راهِ عبور
چارهٔ این درد خود در جانِ توست
جانِ تو درمانگرِ جانانِ توست (جانان: محبوب و معشوق)
جان درآمیزد با جانانِ جان
یکسر از خود شو برون شو جانِ جان (۴۰۳۰) (جانِ جان: جان و روح آن محبوب و عزیز)
گفت مِهراز: این چهسان باید شدن؟
عاشقم من خوار بل شاید شدن
گو مگر اِکسیر باشد در علاج
تا رهاند مر مرا از ارتجاج (ارتجاج: تشویش و اضطراب)
گر دوایی هست ما را گوی چیست؟
گو بیابم آن دوا گر جُستنیست
جوهری کز خاک آید در شفا
جانِ خاکی را به آن باشد دوا (به: بهتر)
هم طبیبان را به دیده گشت طُرّ
تا شفا جویند در معجون و مُرّ (۴۰۳۵) (طُرّ: همگی، جمیعاً؛ مُرّ: گونهای صمغ گیاهی با مصارف دارویی)
عشق هم باشد یک از امراضِ تن
بهر آن باید دوایی ساختن
تا شود اِکسیرِ درمانساز دل
عقل گردد زان بهوش و معتدل
چمروش اینک نور بنمایم بهدید
زان بگردم اهل دیدِ مُستفید (مُستفید: بهرهمند)
گفت چمروش: جمله داروهای خاک
میشناسم بهر جسمِ دردناک
لیک دردِ عشق را درمان جداست
عشق هم چون بحر و هم چون ناخداست (۴۰۴۰)
گر بشورد بحرِ جان توفان شود
نوح گردد همچو کشتیبان شود
لیک آن قطع است و این دیگر روا
گر روا گردد یقین، گردد دوا (معنی بیت: توفانی بودن عشق قطعی است و نجات از آن جایز. اگر عشق موجب هدایت شود، حکم داروی نجاتبخش را دارد.)
هیچ درمانی برای عشق نیست
جز همان عشقی که جز آن رفتنیست
داروی بس دردهای ناگزیر
هست پنهان در تو ای پنهانضمیر (ناگزیر: لاعلاج)
دل اگر آرام گیرد قسمِ تو
گردد آرام و قرارِ جسمِ تو (۴۰۴۵) (قِسم: بهره و نصیب)
دل از آن معشوق بستان مهر جو
راهِ اُلفت پیش گیر و گفتگو
در مدارا کوش و با وی گو ز مهر
تا مگر مهرِ تو بازآرد سپهر (سپهر: اینجا روزگار)
چاره اینک هست در گفتارِ دل
جز کلامِ دل دگر از سر بِهِل
از هزارافسان یکی نسخه کهن
میدهم دستِ تو دُختِ خوشسخن (هزارافسان: نسخهٔ کهن هزار و یک شب که در آن افسانههای ایران باستان بوده)
با وی هر شب قصهای گو ز انبساط
تا ز گرمیّ دلات گیرد نشاط (۴۰۵۰) (انبساط: فراغ دل و گشادگی خاطر)
شو یکی شهرزاد مِهرازت بنه
محضرت گردد مر او را آینه (مَحضر: پیشگاه، آستان)
خویشِ خویشاش بیند او در قصهها
وارهاند خویش را از غصهها
آن هزارافسان ز چمروش او گرفت
شد سخنپرداز اخبار شگفت
در بَرِ شهزاده رخصتخواه شد
قصهگوی شبنشستِ شاه شد (شبنشست: نشست شبانه، مجلس شبانه)
گفت از رندان و طرّارانِ دُور
از مُلوک و از شهانِ عهدِ جُور (۴۰۵۵)
هم ز عشق و پارسایی از امید
هم ز بدکاریّ و از خوی پلید
از ددان و دیوها و مارها
از شرِ سوزندهجان چون اژدها
تا حکایت کرد از دیو نشان
راست را آمیخت او با داستان
شد بههم آمیخته حق با مَجاز
حکمت عالم همین باشد بهراز
گفت از زابل ز شهدختیّ خویش
از خَتا و مرو و شاهِ دلپریش (۴۰۶۰)
چون کلامِ دخت بر جانش نشست
حق بدید و دل ز دیوِ بد گسست
رازها شد با شگرد دختِ ناز
برملا زان قصههای دلنواز
پرده چون افتاد حق آمد پدید
زنده شد افسردههوش آن عمید (عمید: سَروَر و بزرگ، شکستهدل و بیقرار، به همهٔ معانی)
خاطرِ او گشت گرم از مهرِ دوست
کرد عیان خاطرْ بر او هر آنچه اوست
بعد از آن هم قصهٔ دلدادگیست
نزد یار آشنا باشندگیست (۴۰۶۵) (باشندگی: سکونت، اقامت، آرام و قرار گرفتن)
ز اول آمد شرّ و درپی شد نشان
از بدِ دیو و ز خیر جانفشان (جانفشان: فداکار)
بد فرو مانْد و گسست اندام او
خیر مانْد و چاره شد عشقی نکو
این تطوّر این تغیّر در صراط
بازدارد مرد را از انحطاط (تَطَوُّر: تغییر و دگرگونی؛ تغیّر: تغییر حال)
گشت ذهنِ شهنژاد افسون دیو
دیو رفت و آمد آن یارِ خدیو (خَدیو: اینجا خیرخواه)
گر نبود آن دیوْ شیدایی نشد
گر نبودش مُرّ شکرخایی نشد (۴۰۷۰) (مُرّ: تلخ؛ شکرخایی: شیرینی زبان و دهان)
حکمت است این داستانهای مُبین
گه ز شهزادیست گه از خمس دین (مُبین: آشکارکننده؛ خَمسِ دین: منظور شخصیت اصلی پندنامه خمسالدین عطا است)
خاطرِ او هم فسونِ دیو بود
دیو در او بود و خاطر میربود
چشمِ او بگشود مهرِ شمسِ جان
خواب بود و گشت هشیارِ جهان
قصهٔ مِهراز و دیو آمد بهسر
بشنو پس از خمس و زان عشق و اثر